سرهنگ محمد جعفری یکی از افراد بهداری سپاه در زمان جنگ بوده است. او کسی است که پس از گرفتن مدرک دیپلم تجربی به ضرورت نیاز آن دوره وارد عرصه بهداشت و درمان شده و در همین عرصه بازنشسته می شود، جعفری با تألیف و گردآوری کتاب هایی در همین حوزه به خدمتش ادامه می دهد. کتاب ها و دست نوشته هایی که حاصل تجربیاتش از سال ها حضور در میدان جنگ و تجربه میدانی و تحقیق درباره علت بیماری ها و عوارض آن در زمان جنگ است.
برای نشستن پای صحبت های این بهورز کهنه کار به دفتر مرکزی کنگره سرداران شهدا و 23هزار شهید استان خراسان می رویم. سرهنگ محمد جعفری انتظارمان را می کشد. قاب عکس بیش از صد شهید در دیوار روبه روی ورودی اتاق، اولین چیزی است که نظرم را جلب می کند.
تمثالی از سرداران شهید صیادشیرازی، توسلی، شوشتری، باقری و... که همه با چهره ای متبسم در قاب خوش نشسته اند.
متولد دهم فروردین سال1341 است. آن هم در روستایی دورافتاده که نه از درس و مدرسه خبری بود و نه از خانم و آقای معلم. شاید از اقبال خوش او بود که با شنیده شدن زمزمه راه افتادن سپاه دانش پدرش به همراه کدخدا، آن قدر پله های اداره ها را بالا و پایین می روند تا بالأخره سربازی برای یاد دادن الفبای فارسی و دودوتای ریاضی پا به روستای نگینان می گذارد.
تک کلاسی که جمعیتش به بیست نفر هم نمی رسید و همه پایه ها به تناسب فهم بچه ها آموزش داده می شد: « بیشتر بچه های روستا سواد قرآنی داشتند و حرف الفبای قرآنی را می دانستند. من هم شاگرد مکتب خانه پدرم بودم. تا سال چهارم در روستا بودم بعد با برادر بزرگ ترم برای ادامه تحصیل به بیرجند رفتیم.»
او با خنده تعریف می کند: « یادم هست نیمه راه را تا قهوه خانه با قاطر می رفتیم. شب آنجا بودیم تا صبح خودروهای دماغدار (کمپرسی و کامیون ) که چغندر به کارخانه قند می بردند در برگشت ما را هم سوار کنند و به بیرجند برسانند.»
وقتی محمد سال آخر دوره متوسطه را در بیرجند میگذراند، تحرکات انقلاب اسلامی در جریان بود او در کنار انقلابیون حضور داشت. پس از انقلاب هم محمد جوان در انجمن اسلامی عضو شد: «خبر دار شدم در مشهد برای کسانی که عضو انجمن اسلامی هستند کلاس کنکور برگزار می شود. یک ماه در مشهد در کلاس های کنکور شرکت کردم اما جنگ شروع شده بود و دلم آرام و قرار نداشت.
بعد از برگشت به بیرجند به کمیته انقلاب رفتم که تازه پا گرفته بود و برای همکاری اعلام آمادگی کردم. درست ساعت10همان شب با مینی بوسی به همراه چند نفر دیگر از دوستان به مشهد اعزام شدیم. جنگ بود و از همه نیروها در هر تخصص و لباسی برای دفاع از ناموس و مملکت باید استفاده می شد.»
بهداری سپاه در اوایل راه اندازی در سال1360در خیابان بهار قرار داشت. محمد نوزده ساله و دیگر هم سن وسالانش بعد از رسیدن به مشهد به بهداری سپاه برده می شوند تا برایشان از نیاز ضروری جبهه ها به امدادگر و بهداشت یار بگویند.
بعد از آن بنا می شود آن ها دوره های کوتاه مدتی را در بیمارستان امام رضا(ع) طی کنند: «قرار بود اول دوره یک ماهه بهداشت را در بیمارستان امام رضا(ع) پشت سر بگذاریم و بعد به منطقه برویم، اما دو هفته ای نگذشته بود که 14نفری از بچه ها را انتخاب کردند و گفتند باید برای طی دوره های تخصصی تر به اصفهان بروید و من یکی از آن نفرات بودم که به عنوان مسئول گروه انتخاب شدم. این شد که به دانشکده پرستاری اصفهان رفتیم. از اینجا دیگر از مرحله آموزش بهداشت گذر کردیم و به آموزش بهیاری-پرستاری ما شروع شد.»
نخستین اعزام محمد و چند تن از هم دوره ای هایش از طریق لشکر امام حسین(ع) اصفهان، بهمن سال61 برای حضور در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه عملیاتی دشت عباس بود.
او خاطره اش را این طور مرور می کند: « هدایت نامی در بهداری سپاه بود که از ما خواست برای اعزام به منطقه آماده باشیم. تا آن زمان یک سال از حضورمان در دانشکده می گذشت و درس های تئوری را تقریبا پشت سر گذاشته و جلسات عملی متعددی در بیمارستان و خود دانشگاه تجربه کرده بودیم. شبی که وارد منطقه دشت عباس شدیم بعد از تقسیم بندی بچه ها من در ورودی بخش اورژانش که اتاقکی چادری بود، مستقر شدم.»
جعفری در اولین اعزام در لباس امدادگر از دیدن صبر و استقامت آن هایی که با تن مجروح به بخش اورژانس آورده می شدند، انگشت به دهان مانده بود. تعریف می کند: « اورژانس، چادری بود با چند تخت و تعدادی فانوس برای تأمین روشنایی. کشیک جلوی درِ اورژانس بودم که آمدوشدها را کنترل کنم و نگذارم آ نجا خیلی شلوغ شود. منطقه دشت عباس رملی بود؛ طوری که پا تا زانو در شن فرومی رفت.
نیمه شب بود که خودرو آمبولانسی از راه رسید و جوانی درحالی که یک دستش را بغل کرده بود از خودرو پیاده شد و به سمت اورژانس آمد. دیدم این رزمنده با پای خودش به بهداری آمده است. نه از برانکارد خبری بود نه امدادگری همراهش بود. از طرفی داخل چادر اورژانس خیلی شلوغ بود. جلویش را گرفتم و گفتم برادر نمی شود داخل بروید.
چند دقیقه که گذشت چشمم به بازویی افتاد که با دست دیگرش گرفته بود. دست چپ به پوستی بند بود. شن و خاک روی خون ها را پوشانده بود و در تاریکی شب چیزی معلوم نبود. با دیدن این صحنه شرمنده از برخوردم، سریع آن جوان را به داخل فرستادم، در حالی که دهانم از این همه صبوری و استقامت باز مانده بود.»
در فاصله دو سال محمد جعفری و دوستانش بارها و بارها در روزهای نزدیک به عملیات به منطقه رفته بودند. می گوید: « حضور ما به عنوان امدادگر و پزشک یار نه تنها در بحث درمان بود که در قسمت بهداشت و آموزش های بهداشتی، بسیار می توانست مؤثر باشد. زمان طلایی خدمت در واحد اورژانس هشت دقیقه بود. احیا و پانسمان برای جلوگیری از خون ریزی و بازکردن راه تنفس و در نهایت انتقال به پشت جبهه.
اما در بخش آموزش های بهداشتی، مرتب سرکشی می کردیم و توصیه هایی داشتیم. به واحد پشتیبانی و تهیه غذا برای برادران رزمنده نظارت داشتیم توصیه هایی برای پیشگیری از گرمازدگی و سرمازدگی، بخشی از خدمات ما بود.»
او اینجای گفت وگو یکی از آثارش را که کتابی قطور باعنوان «طب و ایثار» است باز کرده به دنبالش صفحه ای را نشان می دهد که نسخه کپی از دست خط بنیان گذار انقلاب اسلامی و به امضای روح الله خمینی است.
در جبهه هم بودند معدود برادرانی که از زدن ماسک خودداری می کردند و این رفتارها در زمان عملیات شیمیایی دشمن کار ما را به شدت سخت می کرد
از برخی رزمنده ها تعریف می کند که در برابر ماسک مقاومت می کردند: « در جبهه هم بودند معدود برادرانی که از زدن ماسک خودداری می کردند و این رفتارها در زمان عملیات شیمیایی دشمن کار ما را به شدت سخت می کرد. گازهای شیمیایی واقعا با کسی شوخی نداشت و آثار جبران ناپذیری به جا می گذاشت. برای همین هم بود که حضرت امام(ره) برای همراهی رزمنده ها با امدادگران فتوا دادند و به این مهم تأکید کردند.»
بیست ویک سالگی محمد مصادف می شود با دانش آموختگی از دانشگاه پرستاری اصفهان تا بعد از تجربه چند نوبت حضور در مناطق عملیاتی به مشهد بیاید و از طریق لشکر5 نصر به عنوان جانشین مسئول واحد بهداری لشکر به پایگاه ظفر ایلام برود.
او که تا پایان جنگ در مناطق مختلف عملیاتی به عنوان مسئول واحد بهداری حضوری پررنگ داشته است، از شجاعت و ازخود گذشتگی امدادگران و پزشک یارانی می گوید که به وقت نیاز لباس رزم پوشیده، آرپی جی بر دوش گذاشته و راهی خط مقدم می شدند: « خیبر عملیاتی سری و اولین عملیات آبی- خاکی ایران بود. نبردی سخت که باید پست های امدادی هم روی آب زده می شد. شهید عباس کاخکی از نیروهای ورزیده کادر آموزش بهداری و شهید فریمانی از پزشک یاران و فرماندهان بنام بودند که جزو بنیان گذاران ستاد پشتیبانی امداد و درمان خراسان رضوی هم بودند.
از آنجا که فاصله پایگاه اورژانس تا محلی که عملیات انجام می شد یک ساعت بود، ضرورت داشت نیروهایی از امدادگران با پوشیدن لباس رزم در نزدیک خط مقدم باشند. آن دو عزیز با شنیدن ضرورت حضورشان در خط مقدم، آرپی جی برداشته و سوار بر قایق به سمت خط مقدم حرکت کردند. در همان عملیات بود که آن ها مفقود شدند. پیکر پاک شهید کاخکی بعد از 15سال در تفحص، به وطن بازگردانده شد ، اما پیکر پاک شهید فریمانی هنوز مفقودالأثر است.»
جعفری که خود از جانبازان زمان جنگ است از نخستین مجروحیتش می گوید که بعد از خوابیدن آتش عملیات خیبر اتفاق افتاد: «بعد از خاموش شدن آتش خیبر از طرف جانشین بهداری لشکر مأمور شدم به شهر شوش در نزدیکی اندیمشک رفته و از فرمانده سپاه آنجا بخواهم تمام حمام های عمومی شهر را برای استفاده رزمنده ها یکی دو روزی قُرق کند. بعد از برگشت به مقر در چادر پرسنلی مشغول بررسی آمار بچه ها و وضعیت نیروها بودم که ناگهان درد قفسه سینه و بعد تنگی نفس به سراغم آمد. درحالی که از منطقه آتش دشمن تقریبا دور بودیم و در آن فاصله نه صدای انفجاری بود و نه خمپاره ای.
در فاصله چند ثانیه از رمق افتادم و آرام آرام بی حال شدم. در همین فاصله کوتاه چند ثانیه ای تمام زندگی ام از کودکی تا به آن لحظه مثل نواری جلو چشمانم آمد. خاطرم هست بارها حضرت زهرا(س)را صدا کردم.»
او در حالی که برای دقایقی رو به دیوار سعی در فروخوردن بغضش دارد، صدای هق هق گریه امانش نمی دهد و با لب های لرزان ادامه می دهد: « من به همه ائمه ارادت دارم، اما برای حضرت فاطمه زهرا(س) ارادت خاصی در دل دارم و معمولا عملیات ها به نام مادر صدایش می کردیم.
بعدها در بیمارستان اندیمشک فهمیدم تیری از پشت وارد قفسه سینه شده و ریه ام را پاره کرده بوده است
در آن لحظات که نمی دانستم چه بر سرم آمده است فقط نام مادر بر زبانم آمد و بعد کادر درمانی را که تازه از راه رسیده بودند دیدم که با برانکارد به داخل چادر آمدند. بعدها در بیمارستان اندیمشک فهمیدم تیری از پشت وارد قفسه سینه شده و ریه ام را پاره کرده بوده است. تنگی نفس هم مربوط به خونریزی شدید ریه و بسته شدن راه هوایی بوده است.»
محمد جعفری جزو کادر رسمی سپاه از سال60 تا پایان جنگ به طور متناوب 42ماه را در جبهه های جنوب و غرب کشور حضور داشت. عملیات های کربلای یک، کربلای5، والفجر مقدماتی، خیبر و... عملیات هایی است که او به عنوان مسئول و جانشین بهداری لشکر5 نصر در آن ها حضور داشته است.
او بعد از اتمام جنگ باز هم بنا به ضرورت زمان، در دانشگاه امام حسین(ع) در رشته جغرافیای سیاسی نظامی به مدت دو سال ادامه تحصیل داده و پس از آن در دانشگاه تهران در رشته جغرافیای پزشکی دو سال دیگر تا مرحله فوق لیسانس تحصیل را ادامه می دهد. جعفری در سال85 به طور رسمی از ارگان سپاه پاسداران بازنشسته می شود. درحالی که در کارنامه کاری اش مسئولیت بهداری لشکر ویژه شهدا در پادگان قدس، مسئولیت بهداری حوزه هرات افغانستان و... را دارد.
او در خلال انجام وظایف محوله از جمع آوری و گردآوری اطلاعات درباره بیماری های خاص مناطق جنگی در دوره های مختلف و تدابیر مقابله با آن، جنگ بیوتروریسم در بیماری سال های اخیر کرونا و تحقیقات میدانی غافل نبوده است. نتیجه تحقیقات و تجربیات میدانی او در قالب آثاری چون «طب و ایثار»، «پاتوبیولوژی استان خراسان رضوی»، «مقدمه ای بر طرح جامع بهداشت امداد و درمان در دفاع مقدس و جبهه مقاومت استان خراسان بزرگ» ( جلد 1و2) و... است. جعفری ثبت و ماندگارشدن تجربیات منحصربه فرد دوران جنگ را دلیل این حرکت و دست به قلم شدنش می داند.
جعفری در بخشی از صحبت هایش ما را به سال های کودکی اش می برد تا به سرمنشأ دیگرخواهی و انگیزه اش برای خدمت رسانی به همنوع برسیم.
دعای خیر مردمی که پشت سر پدرم بود شیرین می آمد، به همین دلیل همیشه دوست داشتم به مردم کمک کنم
می گوید: « زاده روستای نگینان از توابع بیرجند هستم. پدرم شکسته بند حاذقی بود که مردم از کارش خیلی راضی بودند. آن هم زمانی که نه از گچ گرفتن خبری بود و نه از تجهیزات عکس برداری ، او به درستی محل شکستگی را تشخیص می داد و مداوا می کرد. این رفت وآمد آدم ها به خانه ما و عزت و احترامی که برای پدرم قائل بودند در دلم خوش می نشست. به ویژه دعای خیر مردمی که پشت سر پدرم بود شیرین می آمد، به همین دلیل همیشه دوست داشتم به مردم کمک کنم.»
جعفری در تعریف یکی از خاطره انگیز ترین سال های حضورش به عنوان امدادگر در جبهه ها تعریف می کند: «در یکی از عملیات ها آمبولانس ما مورد هدف قرار گرفت. در این حادثه برانکاردها از عقب آمبولانس به شدت به کتف و پشتم اصابت کرد که سبب مجروح شدنم شد، اما با همان حال سعی کردم با توجه به شرایط خاص برای مدیریت اوضاع خودم را نبازم و دربرگشت به بهداری به کارم ادامه دهم.
در این عملیات شاهد از هم پاشیدن یکی از بچه های گردان در اصابت خمپاره بودم که فقط یک نصفه کف دست و چهار انگشت از جسم او باقی ماند. با آرام گرفتن اوضاع نامه ای از فرمانده لشکر5 نصر که آن زمان آقای قالیباف بود به دستم رسید که با توجه به مجروحیت خودم به مشهد برگردم. در همان نامه مأمور شده بودم آثار جامانده از بقایای پیکر آن شهید بزرگوار را به معراج شهدا برسانم و تحویل دهم.»
او در حالیکه چشمانش به اشک نشسته و لرزش دستانش را بهخوبی میتوان حس کرد دستمال چهارخانهای را که درون یک نایلون گذاشته شده است و برگهای رنگی روی آن قرار دارد با احترام از درون کیفش درمیآورد و میگوید: «پیکر آن شهید 48ساعت در هواپیما و سفر با من همراه بود. درست در جیب بغل و روی سینهام. حتی در خانه (بیرجند) او را از خودم جدا نکردم تا وقتی به معراج شهدای مشهد رسیدم. اگرچه آنجا وقتی گفتم شهید آوردهام زیر لب به هم نگاهی کردند و گفتند موجی است و تحویل نگرفتند، اما وقتی محتوای نایلون و دستنوشته را دیدند، محشر کبرایی از اشک و آه برپا شد.»